روز و شب چون غافلی از روز و شب
کی کنی از سر روز و شب طرب
روی او چون پرتو افکند اینت روز
زلف او چون سایه انداخت اینت شب
گه کند این پرتو آن سایه نهان
گه کند این سایه آن پرتو طلب
صد هزاران محو در اثبات هست
صد هزار اثبات در محو ای عجب
چون تو در اثبات اول ماندهای
ماندهای از ننگ خود سردرکنب
تا نمیری و نگردی زنده باز
صد هزاران بار هستی بی ادب
هر که او جایی فرود آمد همی
چون ز پرده اوفتادی میشتاب
تا ابد هرگز مزن دم بیطلب
طالب آن باشد که جانش هر نفس
تشنهتر باشد ولیکن بی سبب
نه بود از خود نه از غیرش نسب
چون نباشد او صفت چون باشدش
خود همه اوست اینت کاری بوالعجب
گر تو را باید که این سر پی بری
خویش را از سلب او سازی سلب
بر کنار گنج ماندی خاک بیز
چون رطب آمد غرض از استخوان
استخوان تا چند خائی بی رطب
پس دو عالم پر کن از شور و شعب
مست جاویدان شو و فانی بباش
چون تو آزاد آیی از ننگ وجود
از دم آن کس که این می نوش کرد
همچو عطار این شراب صاف عشق
نوش کن از دست ساقی عرب
---------------------------------------
پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد مناند
بس گدای طبع نی مرد مناند
نفس سگ را استخوانی میدهم
روح را زین سگ امانی میدهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذرهای آید به دست
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند
نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان
جمله از شاهی خود مانند باز
در بلاکی ماندی روز شمار
-----------------------------------
ازین ره دور اگر جانت به کار است
وگر سیری ز جان در باز جان را
که یک جان را عوض آنجا هزار است
تو هر وقتی که جانی برفشانی
هزاران جان نو بر تو نثار است
وگر در یک قدم صد جان دهندت
نثارش کن که جانها بیشمار است
چه خواهی کرد خود را نیمجانی
کسی کز جان بود زنده درین راه
ز جرم خود همیشه شرمسار است
درآمد دوش در دل عشق جانان
خطابم کرد کامشب روز بار است
کنون بیخود بیا تا بار یابی
که شاخ وصل بی باران به بار است
چو شد فانی دلت در راه معشوق
قرار عشق جانان بیقرار است
تو را اول قدم در وادی عشق
به زارش کشتن است آنگاه دار است
وزان پس سوختن تا هم بوینی
که نور عاشقان در مغز نار است
به رقص آیی که خورشید آشکار است
تو را از کشتن و وز سوختن هم
چه غم چون آفتابت غمگسار است
کسی سازد رسن از نور خورشید
که اندر هستی خود ذرهوار است
کسی کو در وجود خویش ماندست
مده پندش که بندش استوار است
درین مجلس کسی باید که چون شمع
بریده سر نهاده بر کنار است
شبانروزی درین اندیشه عطار
چو گل پر خون و چون نرگس نزار است
----------------------------------------------
گاهی سخنم به صد جنون بنویسند
گاه از سر عقل ذوفنون بنویسند
گر از فضلایند به زر نقش کنند
ور عاشق زارند به خون بنویسند
.......................................
عطار به درد از جهان بیرون شد
در خاک فتاد و با دلی پُر خون شد
زان پس که چنان بود چنین اکنون شد
گویای جهان بدین خموشی چون شد
..............................................
با زهر اجل چو نیست تریاکم روی
کردند به سوی عالم پاکم روی
ای بس که نباشم من و پاکان جهان
بر خاک نهند بر سر خاکم روی
............................................
ماییم به صد هزار غم رفته به خاک
پیدا شده در جهان و بنهفته به خاک
ای بس که به خاک من مسکین آیند
گویند که این تویی چنین خفته به خاک
..............................................
زین کژ که به راستی نکو میگردد
ماییم و دلی که خون درو میگردد
ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک
من خاک همی گردم و او میگردد
...............................................
عالم که امان نداد کس را نفسی
خوابیم نمود در هوا و هوسی
ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی
رفتیم که قدر ما ندانست کسی
:: برچسبها:
شعر عطار نیشابوری ,
اشعار عطار نیشابوری ,
شعر ,
عطار نیشابوری ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0